نگاه

ما هیچ ما نگاه

نگاه

ما هیچ ما نگاه

اوج وفرود

در پست قبلی وعده داده بودم که درباره شعر«عقاب» خواهم نوشت. در ادامه تحلیلی از این شعر از مرحوم دکتر غلامحسین یوسفی خواهد آمد که به نظرم بسیار خواندنی است.تحلیل خودم از این شعر بماند برای بعد.

اوج و فرود

 در زندگى آدمى ، روزها و ساعتهایى پیش مى آید دشوار و تردیدآمیز، و آن اوقاتى است که باید اراده و تصمیم به خرج داد و از میان دو و یا چند راه، یکى را برگزید. این موارد انتخاب ممکن است بارها پدید آید. به عبارت دیگر حیات انسان هرگز از این‏گونه تأمّلها خالى نیست و شخص هرچند گاه بر سرِ یک دوراهى قرار مى گیرد، منتها اهمیّت آن بسته به نوع مسأله و موضوع گزینش است.

 آثار ادبى و فکرى جهان سرشار از این‏گونه صحنه هاى سؤال‏انگیزست. یکى از نمونه هاى آن در حماسه ملّى ایران، سرگذشت سیاوش است. چنان‏که در جایى دیگر نوشته‏ام بزرگى سیاوش در مردانه زیستن اوست. یک طرف ناپاکى و کامرانى است، یک‏سوى پاکمردى و بهتان و در آتش رفتن. جانبى پیمان شکستن و از دشوارى رستن را مى بیند و سوى دیگر وفا به عهد و مردمى ، بر روى هم‏پیمانانِ عهدشکن تیغ نکشیدن، از سرِ پیمان نگذشتن و در این راه سر دادن. بدیهى است تنها از بزرگمردانى چون سیاوش ساخته است که راه انسانیّت و شرف را، هرقدر درشتناک باشد، برگزینند و به بلندنامى زنده بمانند.

 سؤال بزرگى که شکسپیر از زبان هملت در گفتگوى با خودش طرح کرده است، نمودار یکى دیگر از این تنگناهاست و به همین سبب چنین در جهان شهرت یافته است: "بودن یا نبودن؟ مسأله این است!"

 شعر "عقاب" از دکتر پرویز خانلرى -که به نظر بنده از آثار ارجمند ادبیات فارسى معاصر است- چنین صحنه عبرت‏انگیزى را پیش چشم ما فرامى نماید. بظاهر، سه جمله کوتاه از کتاب خواص‏الحیوان مضمونى چنین پرمغز در ذهن شاعر انگیخته است و آن جمله‏ها چنین است: "گویند زاغ سیصد سال بزیَد و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد... عقاب را سى سال عمر بیش نباشد". برخورد زاغ و عقاب -دو منش و سرشت متفاوت و متضاد- سراسر این مثنوى را فراگرفته و در خلال آن نکاتى باریک و اندیشیدنى مطرح است که از ذهن و طبع شاعر تراویده است و خواننده را نیز به تأمّل وامى دارد.

 درست است که نظیر چنین مضمونى را عنصرى، شاعر قرن پنجم هجرى، نیز در مناظره زاغ سیاه و بازِ سپید پرورانده است، یا آن‏که ابوطیّب مُصْعَبى، شاعر قرن چهارم، هم این پرسش را به شعر درآورده که:

 چرا عمر طاووس و درّاج کوته؟

 چرا مار و کرکس زیَد در درازى؟

 صد و اندساله یکى مرد غرچه!

 چرا شصت و سه زیست آن مرد تازى؟

 امّا تکرار مضمون پیشینیان، به شرط آن‏که به گونه‏اى هنرمندانه‏تر و زیباتر صورت گیرد، از ارج کار هنرمند نمى کاهد. نمونه آن افسانه فاوست است که پیش از گوته، شاعر نامور آلمانى، در طى دو قرن، چند تن آن‏را به قلم آورده بودند: نخستین آنها وقایعنامه دکتر یوهان فوستن از نویسنده‏اى نامعلوم و دیگرى نمایشنامه‏اى ناتمام از لسینگ، نویسنده و منتقد آلمانى، و از مشهورترین آنها منظومه کریستوفر مارلو، شاعر و درام‏پرداز انگلیسى. با این‏همه، گوته این مضمون آشنا را در اثر جاودانى خویش چنان پرورده است که آثار پیشینیان را در این زمینه تحت‏الشعاع قرار داده و در حقیقت این داستان را به صورت پدیده طبع و قریحه خویش درآورده و از آنِ خود کرده است. شعر "عقاب" خانلرى نیز نسبت به آثار پیشین چنین برترى و امتیازى دارد. آغاز زیباى آن چنین است:

 گشت غمناک دل و جان عقاب‏

 چون از او دور شد ایّام شباب‏

 دیدکش دوْر به انجام رسید

 آفتابش به لب بام رسید

 باید از هستى دل برگیرد

 ره سوى کشور دیگر گیرد

 خواست تا چاره ناچار کند

 دارویى جوید و در کار کند

 

 عقاب، با مسأله‏اى دشوار روبروست: پیرى و مرگ. در حقیقت، آنچه او درباره آن مى اندیشد، سرگذشت همه موجودات زنده از جمله آدمیان است، موضوعى که نمى توان از آن فارغ بود. امّا شاعر این سؤال ابدى را به صورتى چنین ساده و آسان‏یاب طرح کرده است.

 عقاب در پى این اندیشه در آسمان به پرواز درمى آید. توصیف پرواز او و واکنش دیگر موجودات در برابر وى، تصویرى زنده و پویاست، سرشار از حرکت و شتاب و گریز و اضطراب:

 صبح‏گاهى ز پى چاره کار

 گشت بر باد سبک‏سیر سوار

 گَله کاهنگ چرا داشت به دشت‏

 ناگه از وحشت پرولوله گشت‏

 و آن شبان، بیم‏زده، دل‏نگران‏

 شد پى برّه نوزاد دوان‏

 کبک، در دامن خارى آویخت‏

 مار، پیچید و به سوراخ گریخت‏

 آهو، اِستاد و نظر کرد و رمید

 دشت را خطّ غبارى بکشید

 لیک صیّاد سر دیگر داشت‏

 صید را فارغ و آزاد گذاشت‏

 چاره مرگ نه کارى است حقیر

 زنده را دل نشود از جان سیر...

 

 در برابر عقاب بلندپرواز و تیزبین و آسمان‏پیما، اینک از زاغ سخن مى رود، "زاغکى زشت و بداندام و پلشت" که در آن دامن دشت آشیان دارد و این طرحِ کوتاه و گویا و نیز لحن سخن، نمودار زندگى حقارت‏آمیز اوست:

 سنگها از کف طفلان خورده‏

 جان ز صد گونه بلا دربرده‏

 سالها زیسته افزون ز شمار

 شکم آگَنده ز گَند و مُردار...

 

 عقاب مغرور که در پى چاره مرگ است، وقتى زاغ را بر سر شاخ مى بیند از "آسمان" به شتاب به سوى "زمین" مى آید و ناگزیر براى حلّ مشکل خویش به جانب زاغ روى مى آورد.

 گفت کاى دیده ز ما بس بیداد

 با تو امروز مرا کار افتاد

 مشکلى دارم اگر بگشایى‏

 بکنم هرچه تو مى فرمایى‏

 

 واکنش زاغ در برابر عقاب، مناسب منش اوست. پاسخ او اظهار خدمتگزارى است امّا در دل او دورنگى و نفاق خانه دارد. مى داند که عقاب قوى‏پنجه را اکنون نیازمندى زار و زبون کرده است؛ بنا بر این احتیاط را نباید از دست داد. رفتار او نمودار احوال همه موجودات کم‏توان است که در برابر قوى‏دستان، جز توسّل به چاره‏گرى و مدارا و احیانا خوشامدگویى راهى پیشِ روى نمى بینند.

 گفت: ما بنده درگاه توایم‏

 تا که هستیم هواخواه توایم‏

 بنده آماده بوَد، فرمان چیست؟

 جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

 دل چو در خدمت تو شاد کنم‏

 ننگم آید که ز جان یاد کنم‏

 

 این‏همه گفت ولى با دل خویش‏

 گفتگویى دگر آورد به پیش‏

 کاین ستمکار قوى‏پنجه کنون‏

 از نیازست چنین زار و زبون‏

 لیک ناگه چو غضبناک شود

 زو حساب من و جان پاک شود

 دوستى را چو نباشد بنیاد

 حزم را باید از دست نداد

 در دل خویش چو این رأى گزید

 پر زد و دورتَرَک جاى گزید

 

 عقاب، که به شهپر توانا و پنجه شکارگر و منقار تیز خویش همیشه مى نازید، اینک بر اثر پیرى، با افسردگى خاطر سخن مى گوید. آن‏همه هیمنه و شکوه، به اقتضاى مقام، به "حبابى بر آب" تصویر مى شود. وقتى از قدرت پرواز خویش یاد مى کند، آهنگ کلامش توان دیگرى دارد و چون به گذشت زمان و زندگى و مرگ چاره‏ناپذیر مى اندیشد، لحنش آرام و سنگین و تأمّل‏انگیز مى شود. به صورتى بسیار ساده و طبیعى، آنچه را ازپدر خویش در باب عمر دراز زاغ شنیده است فرایاد مى آورد و راز درازى عمر را از زاغ جویا مى شود:

 زار و افسرده چنین گفت عقاب‏

 که مرا عمر حبابى است بر آب‏

 راست است این‏که مرا تیزپرست‏

 لیک پرواز زمان تیزترست‏

 من گذشتم به شتاب از در و دشت‏

 به شتاب ایّام از من بگذشت‏

 گرچه از عمر دل سیرى نیست‏

 مرگ مى آید و تدبیرى نیست‏

 من و این شهپر و این شوکت و جاه‏

 عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

 تو بدین قامت و بال ناساز

 به چه فن یافته‏اى عمر دراز؟

 پدرم از پدر خویش شنید

 که یکى زاغ سیه‏روى پلید

 با دوصد حیله به هنگام شکار

 صد ره از چنگش کرده‏ست فرار

 پدرم نیز به تو دست نیافت‏

 تا به منزلگه جاوید شتافت‏

 لیک هنگام دم بازپسین‏

 چون تو بر شاخ شدى جایگزین‏

 از سر حسرت با من فرمود

 کاین همان زاغ پلیدست که بود!

 عمر من نیز به یغما رفته‏ست‏

 یک گُل از صد گُل تو نشکفته‏ست‏

 چیست سرمایه این عمر دراز؟

 رازى این‏جاست، تو بگشا این راز

 

 از این‏پس زاغ مجال ظهور و بروز و ابراز شخصیّت مى یابد. نخست از عقاب مى خواهد پیمان کند که سخن او را بپذیرد. سپس با لحنى حق به جانب، سبب کوتاهى عمر عقابها را از زبان پدر خویش بیان مى کند. حُسن توجیه وى و فصاحت و قدرت بیانى که شاعر در این زمینه به او بخشیده چشم‏گیرست. آنگاه تعارضى قوى عرضه مى شود: عادت عقاب به پویش بر آسمان و طعمه خویش را بر افلاک جُستن و دعوت زاغ به فرود آمدن او برفراز ناودان و کُنج حیاط و لب جو و جستجوى هر طعمه که در آنجا به دست مى آید. سرانجام زاغ با آهنگى مفاخره‏آمیز از خانه‏اى که در پشت باغى دارد و سفره گسترده و خوردنیهاى فراوان خویش یاد مى کند و عقاب را به آن نعیم بى کران فرامى خواند:

 زاغ گفت ار تو در این تدبیرى‏

 عهد کن تا سخنم بپذیرى‏

 عمرتان گر که پذیرد کم و کاست‏

 دگرى را چه گنه؟ کاین ز شماست‏

 زآسمان هیچ نیایید فرود

 آخر از این‏همه پرواز چه سود؟

 پدر من که پس از سیصد و اند

 کان اندرز بُد و دانش و پند

 بارها گفت که بر چرخ اثیر

 بادهاراست فراوان تأثیر

 بادها کز ز بَر خاک وزند

 تن و جان را نرسانند گزند

 هرچه از خاک شوى بالاتر

 باد را بیش گزندست و ضرر

 تا بدان‏جا که بر اوج افلاک‏

 آیت مرگ بود، پیک هلاک‏

 ما از آن سال بسى یافته‏ایم‏

 کز بلندى رخ برتافته‏ایم‏

 زاغ را میل کند دل به نشیب‏

 عمر بسیارش از آن گشته نصیب‏

 دیگر این خاصیت مُردارست‏

 عمر مُردارخوران بسیارست‏

 گَند و مُردار بهین درمان است‏

 چاره رنج تو زان آسان است‏

 خیز و زین بیش ره چرخ مپوى‏

 طعمه خویش بر افلاک مجوى‏

 ناودان جایگهى سخت نکوست‏

 به از آن، کُنج حیاط و لب جوست‏

 من که بس نکته نیکو دانم‏

 راه هر برزن و هر کو دانم‏

 خانه‏اى در پس باغى دارم‏

 واندر آن گوشه سراغى دارم‏

 خوان گسترده الوانى هست‏

 خوردنیهاى فراوانى هست...

 

 اینک صحنه‏اى که شاعر از عشرتگاه زاغ توصیف مى کند منظره‏اى است دل‏آزار و در حقیقت نمودگارى از خواستهاى منشهاى فرومایه، قدرت تصویرگرى سُراینده از هر حیث، به حدّى است که همان‏گونه که او خواسته طبع آدمى بى اختیار از آنچه پیش چشم مى آورد مى رمد و با نفرت روى برمى تابد. القاى این روح و احساس از همان ترکیب "گَندزار" -که در نخستین بیت به کار رفته- آغاز مى شود و تا آخر که شرح رضایت و برخوردارى زاغ از آن "خوانِ الوان!" است ادامه دارد:

 آنچه زان زاغ چنین داد سراغ‏

 گَندزارى بود اندر پس باغ‏

 بوى بد رفته از آن تا ره دور

 معدن پشّه، مقام زنبور

 نفرتش گشته بلاى دل و جان‏

 سوزش و کورىِ دو دیده، از آن‏

 آن دو همراه رسیدند از راه‏

 زاغ بر سفره خود کرد نگاه‏

 گفت: خوانى که چنین الوان است‏

 لایق حضرت این مهمان است‏

 مى کنم شکر که درویش نِیَم‏

 خجل از ماحضر خویش نِیَم‏

 گفت و بنشست و بخورد از آن گَند

 تا بیاموزد از او مهمان پند

 عقاب بر سر دوراهى قرار گرفته: یک‏سو عمر درازست و خوگر شدن با گَندزار و تن دردادن به گَندخوارگى و در برابر آن، اکتفا به همان عمر کوتاهِ طبیعى است و پرواز افلاک و آزادى و آزادگى. قریحه شاعر که زشتیها را چنان پُررنگ به قلم آورده بود اکنون مجالى مى یابد در توصیف زیبایى، اوج پرواز و پیروزى، و نفرت عقاب از پستى و پلشتى؛ و بیان این حالت را نیز با هنرمندى از عهده برمى آید:

 عمر در اوج فلک برده به سر

 دم زده در نفس باد سحر

 ابر را دیده به زیر پَر خویش‏

 حیوان را همه فرمانبر خویش‏

 بارها آمده شادان ز سفر

 به رهش بسته فلک طاق ظفر

 سینه کبک و تذرو و تیهو

 تازه و گرم شده طعمه او

 اینک افتاده بر این لاشه و گَند

 باید از زاغ بیاموزد پند!

 بوى گَندش دل و جان تافته بود

 حال بیمارى دق یافته بود

 دلش از نفرت و بیزارى ریش‏

 گیج شد، بست دمى دیده خویش...

...قصه محبوس شدن آهوبچه در آخُر خران در دفتر پنجم مثنوى مولوى نیز از نظرى همین حال را دارد. آهوى لطیف ‏طبع گرفتار صیّادى مى شود. صیّاد او را در آخُر خران و گاوان حبس مى کند. شب صیّاد پیش گاوان و خران کاه ریخت. ستوران کاه را خوشتر از شکر مى خوردند امّا بیچاره آهو:

 گاه آهو مى رمید از سو به سو

 گه ز دود و گَردِ کَه، مى تافت رو

 روزها آن آهوى خوش‏ناف نر

 در شکنجه بود در اصطبل خر

 یک خرش گفتى کِه: ها این بوالوحوش‏

 طبع شاهان دارد و میران، خموش!

 وان دگر تسخر زدى کز جرّ و مدّ

 گوهر آورده‏ست کى ارزان دهد!

 وان خرى گفتى که با این نازکى‏

 بر سریر شاه شو گو مُتکّى‏

 آن خرى شد تُخمه وز خوردن بماند

 پس به رسم دعوت، آهو را بخواند

 سر چنین کرد او که نه، رو اى فلان‏

 اشتهایم نیست هستم ناتوان‏

 گفت مى دانم که نازى مى کنى‏

 یا ز ناموس احترازى مى کنى‏

 

 امّا جواب آهو حاکى از طبعى بلند و شرافت‏پسند بود، یادآور اُنس با برتر و متعالى و رمیدگى از زبونى و پستى:

 گفت او با خود که آن طعمه تواست‏

 که از آن اجزاى تو زنده و نوَست‏

 من الیف مرغزارى بوده‏ام‏

 در زلال و روضه‏ها آسوده‏ام‏

 سنبل و لاله و سپر غم نیز هم‏

 با هزاران ناز و نفرت خورده‏ام‏

 گر قضا انداخت ما را در عذاب‏

 کى رود آن خو و طبع مستطاب‏

 گر گدا گشتم، گدارُو کى شوم‏

 ور لباسم کهنه گردد، من نوَم‏

 

 عقاب نیز در برابر چنین تجربه بزرگ حیات قرار گرفته بود. اگر تاکنون با رو آوردن به زاغ و چاره جستن از او تا حدّى از اوج به فرود گراییده بود و این رفتار از او سزاوار نمى نمود، سرانجام به لحظه تصمیم رسید. ببینید شاعر احوال او را با چه تصویر هاى گویا و زیبایى تعبیر کرده و سرانجام چگونه با ایجازى دلپذیر، اندیشه‏اى بلند و چشم‏گیر را در سخن گنجانده است:

 یادش آمد که بر آن اوج سپهر

 هست پیروزى و زیبایى و مهر

 فَرّ و آزادى و فتح و ظفرست‏

 نفس خرّم باد سحرست‏

 دیده بگشود و به هرسو نگریست‏

 دید گِردش اثرى زاینها نیست‏

 آنچه بود از همه‏سو خوارى بود

 وحشت و نفرت و بیزارى بود

 بال بر هم زد و برجست از جا

 گفت کاى یار ببخشاى مرا

 سالها باش و بدین عیش بناز

 تو و مُردار تو و عمر دراز

 من نِیَم درخور این مهمانى‏

 گَند و مُردار تو را ارزانى‏

 گر در اوج فلکم باید مُرد

 عمر در گَند به سر نتوان بُرد

 

 همان‏گونه که عقاب به بالا پر مى گشاید، شعر نیز با آهنگى خوش و مناسب اوج مى گیرد و به پایانى چنین زیبا مى رسد: رها شدن و محو شدن عقاب در پهنه آسمان و سرنوشت:

 شهپرِ شاهِ هوا اوج گرفت‏

 زاغ را دیده بر او مانده شگفت‏

 سوى بالا شد و بالاتر شد

 راست با مهر فلک همسر شد

 لحظه‏اى چند بر این لوح کبود

 نقطه‏اى بود و سپس هیچ نبود

 

 آنچه در شعر "عقاب" بسادگى پیش چشم ما قرار گرفته نکته‏اى مهم است: دو راهِ عرضه‏شده پیش عقاب و تعارض آنها با یکدیگر در حقیقت رمزى است دیگر از تضاد ابدى خوبى و بدى، زیبایى و زشتى، روشنایى و تاریکى و فضیلت و رذیلت. کیست که در زندگى گرفتار این‏گونه دوراهیها و تردیدها نشده باشد؟ شعر زیباى مسعود فرزاد با عنوان "شایدها" نیز صورتى است دیگر از همین حیرتها و فکرتها که:

 اگر از راه دیگر رفته بودم‏

 کنون حالم به از این بود، شاید

 به جاى غم، که دائم در فزونى است‏

 طَرَب در دل همى افزود، شاید

 

 و سرانجام درخواست از خداوند که: "مرا از شرِّ شایدها رهانَد".

 انتخاب بین راه یزدان و اهریمن، دنیا و آخرت نیز جلوه‏اى متعالى و الهى از این مسأله گزینش است، چنان‏که روح و جسم، نَفْسِ مَلکى و نَفْسِ بهیمى، باطن و ظاهر، بقا و فنا، لاهوت و ناسوت، معنى و مادّه تعبیراتى دیگر از آن تواند بود. مولوى نیز تمثیل آهوبچه را صفت بنده خاصّ خدا شمرده است میان اهلِ دنیا و اهل هوى‏ و شهرت. در حدیث نبوى هم دنیا به "مُردار" (جیفه) مانند شده است و خواستاران آن به سگان.

 از قضا عقاب در اساطیر ملل دیگر نیز گاه مظهر مبارزه بین اصول روحانى و آسمانى است و جهان فرودین. و در مسیحیّت نمودار پیام‏آورى آسمانى است و پرواز او به منزله دعایى برشده به درگاه خداوند و عنایتى فرود آمده بر بشر فناپذیر.

 در حقیقت شعر "عقاب" افقى بلند و آرمانى را پیش چشم ما مى گشاید و کمال مطلوبى همّت‏انگیز را به همگان فرامى نماید که میل به آن مستلزم ر هایى از لجّه تاریک آلودگى و پستى و فرومایگى است و پرواز به آسمان بى کران و نورانىِ پاکى و شرف و آزادگى؛ چه آرمانى از این والاتر؟

 در این میان هنر شاعر در گزینش این مضمون و پروراندن آن به زبانى ساده و شیوا -که گاه به زبان گفتار نزدیک مى شود- درخور توجّه خاص است و این خصیصه اثرى بارز در القاى اندیشه او و قوّت تأثیر آن دارد. لطف تخیّل، زبان گرم و رسا، حُسن ترکیب اجزاى کلام، و برتر از همه اندیشه هاى ژرف را در تعبیراتى سبک‏روح و آسان‏فهم گنجاندن، زاییده استعداد و قریحه است و چیره‏دستى در زبان فارسى و استفاده از همه نیرو هاى لفظى و معنوى سخن. به نظر بنده هر فارسى‏زبان و فارسى‏دان که شعر "عقاب" را بخواند آن‏را درمى یابد و از آن بهره و لذّت مى برد و از این‏رو شعرى است که پایدار خواهد ماند. نزارِ قبّانى، شاعر بلندآوازه معاصر عرب، وقتى نوشته بود: "شعر نامه‏اى است که به دیگران مى نویسیم... در نوشتن هر نامه‏اى گیرنده آن، موضوع اساسى است. نوشتنى نیست که مخاطبى نداشته باشد وگرنه به زنگى بَدَل مى شود که در عدم به صدا درآید. نخستین مسأله شعر نو عربى آن است که نشانى مردم را گم کرده است. شاعر نوپرداز در قارّه‏اى است و مردم در قارّه‏اى دیگر... چرا نامه‏رسان، اشعار شاعران ما را (معاصر عرب) به آنان برمى گرداند؟ زیرا آنان نشانى مردم را فراموش کرده‏اند. مسأله به همین سادگى است". در میان شاعران فارسى‏زبان، از دیرزمان تا امروز، بسیار گویندگان بوده‏اند که شعرشان مصداق نامه‏اى فاقد نشانى گیرنده بوده و به سوى خودشان بازگشته است امّا شعر "عقاب"، به نظر نویسنده این سطور، نامه‏اى است که گیرندگان بسیار با رضایت خاطر آن‏را دریافت کرده‏اند و گرامى مى دارند. بى سبب نیست که ا.ج. آربرى نیز این اثر را به عنوان یکى از اشعار برگزیده به زبان انگلیسى ترجمه کرده و در مجله Life and Letters و بعد در کتاب شعر فارسى، به زبان انگلیسى، به چاپ رسانده است.

---------------

× برگرفته از  کتاب " زندگی و احوال و آثار دکترپرویز ناتل خانلری" ،از دکتر منصور رستگار فسایی ، طرح نو،تهران  1379 

 

شعر عقاب

یکی از آثار ارجمند ادبیات فارسی شعر «عقاب» مرحوم دکتر پرویز خانلری است.که در ادامه تقدیم می شود. در آینده درباره این شعر خواهم نوشت.


 گشت غمناک دل و جان عقاب‏

 چون ازو دور شد ایام شباب‏

 دید، کِش دور به انجام رسید

 آفتابش به لب بام رسید

 باید از هستى دل برگیرد

 ره سوى کشور دیگر گیرد

 خواست تا چاره ناچار کند

 دارویى جوید و در کار کند

 صبحگاهى ز پى چاره کار

 گشت بر باد سبک‏سیر سوار

 گَله کاهنگ چرا داشت به دشت‏

 ناگه از وحشت، پرولوله گشت‏

 و آن شبان، بیم‏زده، دل‏نگران‏

 شد پى برّه نوزاد، دوان‏

 کبک، در دامن خارى آویخت‏

 مار، پیچید و به سوراخ گریخت‏

 آهو، اِستاد و نگه کرد و رمید

 دشت را خط غبارى بکشید

 لیک صیاد سر دیگر داشت‏

 صید را فارغ و آزاد گذاشت‏

 چاره مرگ نه کارى است حقیر

 زنده را دل نشود از جان سیر

 صید، هرروزه به چنگ آمد زود

 مگر آن روز که صیّاد نبود

 آشیان داشت در آن دامن دشت‏

 زاغکى زشت و بداندام و پلشت‏

 سنگها از کف طفلان خورده‏

 جان ز صد گونه بلا دربرده‏

 سالها زیسته افزون ز شمار

 شکم آگنده ز گَند و مُردار

 

 بر سر شاخ ورا دید عقاب‏

 زآسمان سوى زمین شد به شتاب‏

 گفت: "کاى دیده ز ما بس بیداد

 با تو امروز مرا کار افتاد

 مشکلى دارم اگر بگشایى‏

 بکنم هرچه تو مى فرمایى"

 گفت: "ما بنده درگاه توایم‏

 تا که هستیم هواخواه توایم‏

 بنده آماده، بگو فرمان چیست‏

 جان به راه تو سپارم، جان چیست‏

 دل چو در خدمت تو شاد کنم‏

 ننگم آید که ز جان یاد کنم"

 

 این‏همه گفت ولى با دل خویش‏

 گفتگویى دگر آورد به پیش:

 کاین ستمکار قوى‏پنجه کنون‏

 از نیازست چنین زار و زبون‏

 لیک ناگه چو غضبناک شود

 زو حساب من و جان، پاک شود

 دوستى را چو نباشد بنیاد

 حزم را بایدم از دست نداد

 در دل خویش چو این راى گزید

 پر زد و دورتَرَک جاى گزید

 

 زار و افسرده چنین گفت عقاب‏

 که: مرا عمر حبابى است بر آب‏

 راست است این‏که مرا تیزپرست،

 لیک پرواز زمان تیزترست‏

 من گذشتم به شتاب از در و دشت‏

 به شتاب ایّام از من بگذشت‏

 گرچه از عمر دل سیرى نیست‏

 مرگ مى آید و تدبیرى نیست‏

 من و این شهپر و این شوکت و جاه‏

 عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

 تو بدین قامت و بال ناساز

 به چه فن یافته‏اى عمر دراز؟

 پدرم از پدر خویش شنید

 که یکى زاغ سیه‏روى پلید

 با دوصد حیله به هنگام شکار

 صد ره از چنگش کردست فرار

 پدرم نیز به تو دست نیافت‏

 تا به منزلگه جاوید شتافت‏

 لیک هنگام دَم بازپسین‏

 چون تو بر شاخ شدى جاى‏گزین‏

 از سر حسرت با من فرمود:

 "کاین همان زاغ پلیدست که بود"

 عمر من نیز به یغما رفته است‏

 یک گُل از صد گُل تو نشکفته است‏

 چیست سرمایه این عمر دراز؟

 رازى اینجاست تو بگشا این راز؟

 زاغ گفت: ارتو در این تدبیرى‏

 عهد کن تا سخنم بپذیرى‏

 عمرتان گر که پذیرد کم و کاست‏

 دگرى را چه گنه، کاین ز شماست‏

 زآسمان هیچ نیایید فرود

 آخر از این‏همه پرواز چه سود

 پدر من که پس از سیصد و اند

 کان اندرز بُد و دانش و پند،

 بارها گفت که بر چرخ اثیر

 بادهاراست فراوان تأثیر

 بادها کز زِ بَر خاک وزند

 تن و جان را نرسانند گزند

 هرچه از خاک شوى بالاتر

 باد را بیش گزند است و ضرر

 تا بدانجا که بر اوج افلاک‏

 آیت مرگ شود، پیک هلاک‏

 ما از آن سال بسى یافته‏ایم،

 کز بلندى رخ برتافته‏ایم‏

 زاغ را میل کند دل به نشیب‏

 عمر بسیارش از آن گشته نصیب‏

 دیگر این خاصیت مُردارست‏

 عمر مُردارخوران بسیارست‏

 گَند و مُردار بهین درمانست‏

 چاره رنج تو زان، آسانست‏

 خیز و زین بیش ره چرخ مپوى‏

 طعمه خویش بر افلاک مجوى‏

 ناودان، جایگهى سخت نکوست‏

 به از آن کُنج حیاط و لب جوست‏

 من که بس نکته نیکو دانم‏

 راه هر برزن و هر کو دانم‏

 خانه‏اى در پس باغى دارم‏

 واندر آن گوشه سراغى دارم‏

 خوان گسترده الوانى هست‏

 خوردنیهاى فراوانى هست‏

 

 آنچه زآن زاغ چنین داد سراغ‏

 گَندزارى بود اندر پس باغ‏

 بوى بد رفته از آن تا ره دور

 معدن پشه، مقام زنبور

 سوزش و کورى دو دیده از آن‏

 آن دو، همراه رسیدند از راه‏

 زاغ بر سفره خود کرد نگاه‏

 گفت خوانى که چنین الوانست‏

 لایق حضرت این مهمانست‏

 مى کنم شکر که درویش نِیَم‏

 خجل از ما حضر خویش نِیَم‏

 گفت و بنشست و بخورد از آن گَند

 تا بیاموزد از او مهمان پند

 عمر در اوج فلک برده به سر،

 دم زده در نفس باد سحر،

 ابر را دیده به زیر پَر خویش،

 حیوان را همه فرمانبر خویش‏

 بارها آمده شادان ز سفر،

 به رهش بسته فلک طاق ظفر،

 سینه کبک و تذرو و تیهو،

 تازه و گرم شده طعمه او،

 اینک افتاده بر این لاشه و گَند

 باید از زاغ بیاموزد پند!!

 بوى گَندش دل و جان تافته بود

 حال بیمارى دق یافته بود

 دلش از نفرت و بیزارى ریش‏

 گیج شد، بست دمى دیده خویش‏

 یادش آمد که بر آن اوج سپهر

 هست پیروزى و زیبایى و مهر

 فَرّ و آزادى و فتح و ظفرست‏

 نفس خرم باد سحرست‏

 دیده بگشود و به هرسو نگریست‏

 دید گردش اثرى ز اینها نیست‏

 

 آنچه بود از همه‏سو، خوارى بود

 وحشت و نفرت و بیزارى بود

 بال بر هم زد و بَرجَست از جا

 گفت کاى یار ببخشاى مرا

 سالها باش و بدین عیش بناز

 تو و مُردار، تو عمر دراز

 من نِیَم درخور این مهمانى‏

 گَند و مُردار ترا ارزانى‏

 گر بر اوج فلکم باید مُرد

 عمر در گَند به سر نتوان برد

 

 شه پر شاه هوا اوج گرفت‏

 زاغ را دیده بر او مانده شگفت‏

 سوى بالا شد و بالاتر شد

 راست با مهر فلک همسر شد

 لحظه ‏اى چند بر این لوح کبود

 نقطه ‏اى بود و سپس هیچ نبود

بازگشت از سفر

نمی دانم آخرین باری که در این جا مطلبی نوشته ام کی بوده است و حتی چی نوشته ام، اما این را می دانم که در این مدت که اندکی بیش از دو سال می باشد به گمانم، در سفر بودم، سفری در در درون یا به تعبیر قدما سیر در انفس. سفری که بسیار پرحادثه و رنگارنگ بود، سفری که شهرها و آبادی ها و کوه ها و جنگل ها و دریاها و کویرها و دشتها و جلگه ها و راه ها و ناراه ها و بی راهه ها و اقلیم ها و عادات و پندارها و کردارها و رفتارها و نیازها و خواسته های بسی مغفول و پنهان وجودم را هویدا کرد.راستی را سفری این چنین ضروری بود تا گام در مسیر پختگی بگذارم.به این سفر رفتن و چرایی و چگونگی آن رمانی ست بلند که در آینده از آن خواهم گفت. با خود گفتم بعضی ها از سفر آفاقی سفرنامه می نویسند، شاید به آن باشد که من نیز ماجراهای این سفر را قلمی نمایم تا بیشتر تامل نمایم در این سفر  و هم شاید دیگرانی را خوش آید از خواندن چنین سفری.سفرنامه نویس مسلم با عینک خویش می بیند  و  البته حرجی نیست مگر بخواهد که بر دیگرانش حقنه کند. من نیز با نگاه و عینک خودم سفر کرده ام و می نویسم بلا شک.